معلم کلاس سوم دبستان بودم
مدرسه ی اون سالم جز روستا های اطرافی بود که بهش میگفتن منطقه 7
صبح که میشد دختر 2 ساله ام رو میگذاشتم مهد کودک و میرفتم 15
خرداد با سرویس بریم مدرسه ظهر هم حدود ساعت 1 خونه بودیم
اونروز همه چی مث روزهای
دیگه بود تا اینکه از مریم خواستم بیاد
پای تابلو یه مسئله ریاضی حل کنه. پسر خاله اش ، مصطفی هم توی کلاس ما بود. فورا
بلند شد و گفت خانم میشه من بیام
گفتم نه خودش باید بیاد.
نگاه های بچه ها و مریم
منو به تعجب وا داشت مریم شاگرد
زرنگ کلاس من بود.
رفتم کنارش تا ببینم چرا نمیخواد بیاد. یه هویی چشمم به دستش افتاد
که با یه پارچه که خیلی کثیف و خونی بود
بسته شده بود . علت آسیب دیدن دستشو که پرسیدم . هیچی نگفت. منم سمج شدم. مصطفی رو
کشیدم کنار و ترفندهای معلمانه ام رو برا اقرار گرفتن به کار بستم...سرم سوت کشید
باورم نمیشد.دیگه حال خودمو نمیفهمیدم. وقتی مریم حرفای مصطفی رو تایید کرد مث
اسفند رو اتیش جلز و ولز میکردم. کلاس رو ترک کردم و دویدم تو دفتر
به مدیر گفتم میخوام خانواده مریم بیان مدرسه
خدا خیرش بده خیلی خونسرد بود. گفت اینا رو بیخیال شو از اون
خانواده های ....هستند. نیان مدرسه بهتره
اما من که گوشام به این حرفا بدهکار نبود . با عصبانیت انگار نه
انگار دارم با مدیر مدرسه حرف میزنم. گفتم باید بیان. باید بیان تا به من توضیح
بدن مگه یه مداد چه قد ارزش داره که به خاطر دو بار تراشیدنش باید دست این بچه رو
اینجور زخم و زار بکنند
خیلی خانوم مدیر سعی کرد ارومم کنه
اما من قبول نکردم. دست اخر خانمی کرد گفت با مسئولیت خودت بهشون
بگو بیان . بعد هم چادرشو برداشت و گفت من درمانگاه روستا کار دارم بر میگردم
زنگ زدم خانواده اش و خیلی جدی ازشون خواستم بیان مدرسه
زیاد طول نکشید تا یه مرد با دو تا خانم اومدن. زنگ تفریح بود و
همکارا همه توی دفتر. خیلی جدی صدامو بردم بالا و بهشون اعتراض کردم. که از لحاظ
عاطفی و احساسی به عنوان پدر و مادر یه بچه 9 ساله هیچ. از لحاظ قانون و شرع اجازه
ندارید به خاطر تراشیدن دو بار مداد اینطور سنگدلانه دانش اموز رو بهش آسیب بزنید
حرفای من تموم نشده بود. که
دست اون اقا بالا رفت و انچنان محکم تو صورتم نشست که هنوز بعد مدت ها زنگ
اون سیلی تو گوشم هست. جاری شدن خون روی صورتم. شنیدن اون حرفا و بد و بیراه ها از
اون خانواده. نگاه سرزنش امیز همکارانم و...نبودن مدیرم تو مدرسه. اما من خوشحال
بودم که حالا دست رو دست نذاشتم و همون دردی که دانش اموزم توی دستش احساس میکرد
من تو گوشم احساس میکردم
مدیرم منو مواخذه کرد و از کار من به خودسری یاد کرد. پیش خودمون
بمونه اصلا ته دلم ناراضی نبودم. چون حرفمو زده بودم و عذاب وجدان نداشتم. از همه
مهمتر برق نگاه مریم .ظهر مث هر روز اومدم مهد دخترمو بردارم. مربی گفت خانم مدیر
باهات کار داره
رفتم دفتر تا منو دید. گفت : خدا رو شکر امروز صدقه داده بودم برا
بچه ها. خدا خیلی بهتون رحم کرد. هم شما هم ما اون پشت سر هم حرف میزد و من مث یخ
اب. دنبال دخترم میگشتم. دست رو شونه هام گذاشت و گفت . امروز خدا باهات بود
دخترم از پله های مهد افتاده بود پایین 8 تا پله . مربیش میگفت انگار یکی اونو نگه داشت .
اونایی که دیده بودن میگفتن از 8 تا پله افتاد
ولی حتی اخ نگفت
خدا همه بچه ها رو برا خانواده هاشون نگه داره
بچه ی منو خدا نگه داشت. چون من برق نگاه مریم رو دیدم.
من از فردای اونروز تو چشمای مریم همون برق و شادی رو می دیدم.
ز.م
دبستان...
اردیبهشت91